دانلود و متن آهنگ ای کاش که جای آرمیدن بودی محمدرضا شجریان
ایکاش که جای آرمیدن بودی،
یا این رَهِ دور را رسیدن بودی؛
کاش از پیِ صد هزار سال از دل خاک،
چون سبزه امید بر دمیدن بودی!
ایکاش که جای آرمیدن بودی،
یا این رَهِ دور را رسیدن بودی؛
کاش از پیِ صد هزار سال از دل خاک،
چون سبزه امید بر دمیدن بودی!
خوش آن ساعت که دیدار ته وینم
کمند عنبرین تار ته وینم
نوینه خرّمی هرگز دل مو هرگز دل مو
مگر آن دَم که رخسار ته وینم
♪♪♪
غم عالَم همه کردی به بارم
مگر مو لوک مست سَر قطارم
مهارم کردی و دادی به ناکَس دادی به ناکَس
فزودی هر زمان باری به بارم
♪♪♪
باری به بارم باری به بارم
نسیمی کزبن آن کاکل آیو کاکل آیو
مرا خوشتر زبوی سنبل آیو سنبل آیو
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
♪♪♪
سحر از بسترم بوی گل آیو
فلک کی بشنوه آه و فَغونم
به هر گَردش زنه آتش به جونم
یک عمری بگذرونم باغم ودرد با غم و درد
به کام دل نگرده آسمونم
داد و بیداد
نمی دونم دلم دیوون کیست
اسیر نرگس مستون کیست
♪♪♪
نمی دونم دل سرگشت مو سرگشت مو
کجا می گردد و در خون کیست
در خون کیست
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نما است ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است
دانلود آهنگ ادامه آواز خلوت گزیده از محمدرضا شجریان
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد
گوهر چو دست داد، به دریا چه حاجت است
اهنگ ترک عشق شاهد استاد محمد رضا شجریان که یکی از ماندگار ترین اهنگ های ایشان است امیدوارم از این اهنگ لذت ببرید
شیخم به طنز گفت: حرام است، مِی، مَخور
گفتم به چشم، گوش به هر خَر نمیکنم
(حافظ)
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
تلقین درس اهل نظر یک اشارت است
کردم اشارتی و مکرر نمی کنم
هرگز نمی شود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی کنم
شیخم به طنز گفت حرام است می، مخور
گفتم به چشم، گوش به هر خر نمی کنم
پیر مغان حکایت معقول می کند
معذورم ار محال تو باور نمی کنم
این تقویَم بس است که چون زاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم
ناصح به طعنه گفت برو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم
حافظ جناب پیر مغان مأمن وفاست
من ترک خاک بوسی این در نمی کنم
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
آن گل که هر دم در دست بادست
گو شرم بادش از عندلیبان
ما درد پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان
یا رب امان ده تا بازبیند
چشم محبان روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
حافظ نگشتی رسوای گیتی
گر میشنیدی پند ادیبان
اهنگ گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق محمدرضا شجریان
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال
که دیده سیر نمیگردد از نظر به جمال
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
به تیغ هندی دشمن قتال مینکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال
جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
عجب فتادن مرد است در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوش است بنال
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
نه که مستم من و در دور تو هشیاری هست
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در صباح نیایم
که گر ز پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز و در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا بگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد
چه سود دارد میباید این نصیحت کردن
به دل ستانان ای دل ای دل
دامن زپای برگیر ای خوب روی
خوش رو تا دامنت نگیرد
دست خدای خوانان
دامن زپای برگیر ای خوب روی
خوش رو تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
من ترک مهر اینان در خود نمیشناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان
روشن روان عاشق روشن روان عاشق
ار تیره شب ننالد داند
که روز گردد روزی شب شبانان
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
ای دوست شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
چشم از تو برنگیرم هاهاهاها
ای دوست چشم از تو برنگیرم ور میکشد
رقیبم مشتاق گل بسازد
با خوی باغبانان ای دوست خدای دل های های هی دل هی دل
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
شاید که آستینت بر سر زنند
سعدی شاید که آستینت بر سر زنند
سعدی، سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان گرد شکردهانان
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی خبر نرود
سواد دیدۀ غم دیده ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
سیاه نامه تر از خود کسی نمیبینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود